بخون تا بدونی

خبر،داستان،سیاسی،طنز،خلاصه همه چیز

بخون تا بدونی

خبر،داستان،سیاسی،طنز،خلاصه همه چیز

قانون این وب فقط یه چیزه و بس و این قانون دراین بیت شعر زیبا از استاد شهریار خلاصه میشه

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید


ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند

پیام های کوتاه

مرید و مرشد خردمند

پنجشنبه, ۱۱ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۵:۴۹ ب.ظ

روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند.

 در یکی از سفرهایشان...در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید.

نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند.

 دیدند زنیدر چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.

آن ها آنشب را مهمان او شدند. واو نیز از شیرتنها بزی که داشت بهآن ها داد تا گرسنگی راه بدر

کنند   .

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامهدادند

در مسیر، مریدهمواره در فکرآن زن بود و این که چگونهفقط با یک بز زندگی می گذرانندو ای کاش قادر بودند به آنزن کمک می کردند،

تا این که به مرشد خود قضیه راگفت.

مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعامی خواهی به آنها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".

مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خودایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکیکشت واز آن جا دور شد....

 سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که برسر آن زن و بجه هایش چه آمد.

روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند کهاز نظر تجاری نگین آن منطقه بود.

سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها رابه قصری در داخل شهرراهنمایی کردند.

صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیارمجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی ازمسافریناستقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباسجدید داده  و اسباب راحتی واستراحت فراهم کنند.

 پس ازاسترا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویاشوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه خردمندی یافت،پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:

 سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چندفرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم.

 یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگرهیچ نداریم.

 ابتدا بسیاراندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذرانزندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.

 ابتدا بسیارسخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی درکارشان کسب کردند.

فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی درآن نزدیکی یافت. 

فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کردودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود.

 پس ازمدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگیمی کنیم.

مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک درچشمانش حلقه زده بود....


نتیجه:

 هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فداکنیم


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۲/۱۱
محمد جواد

نظرات  (۳)

۱۲ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۶:۱۰ فدیناه بذبح عظیم
..سلام . درود
20سال 

تبعید شد به سامرا

فقط به جرم نقی و 

هادی بودن!

شهادت امام هادی(علیه السلام )تسلیت
دعا بفرمائید...


احساس عشق نسبت به دیگران ،
هرگز به ما لطمه نمیزند !
این انتظار ِ عشق از دیگران است
که روح ما را زخمی میکند …

 

 

سلام همینطورشما

مرسی ازحضورتون

بخش‌هایی از این نظر که با * مشخص شده، توسط مدیر سایت حذف شده است
سلام و درود
خدا قوت دوست گرامی.
داستان بسیار زیبا و آموزنده ای بود.
ممنون از زحمات.
***** **** ** ** ** *** ****** ** *****
****** ***** ***** *****

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">