بخون تا بدونی

خبر،داستان،سیاسی،طنز،خلاصه همه چیز

بخون تا بدونی

خبر،داستان،سیاسی،طنز،خلاصه همه چیز

قانون این وب فقط یه چیزه و بس و این قانون دراین بیت شعر زیبا از استاد شهریار خلاصه میشه

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید


ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند

پیام های کوتاه

جالبه بخونید

پنجشنبه, ۴ ارديبهشت ۱۳۹۳، ۰۲:۲۳ ق.ظ

سلام

دوستان من اهل مطالب بی خودی تو وبم نیستم اما این داستان رو جای خوندم و دیدم خیلی خیلی جالبه گفت شما هم بخونید خالی از لطف نیست.

بخونید تاآخرش خیلی جالبه کوتاه و مفید

برید ادامه مطلب

این داستان رو دوستم برام تعریف کرده و قسم میخورد که واقعیه

: دوستم تعریف میکرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدری، جای اینکه از جاده اصلی بیاد، یاد باباش افتاده که می‌گفت: جاده قدیمی با صفا تره و از وسط جنگل رد میشه! ....


اینطوری تعریف میکنه:من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی. 20کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هرکاری کردم روشن نمیشد. وسط جنگل، داره شب میشه، نم بارون هم گرفت.

اومدم بیرون یکمی با موتور ور رفتم دیدم نه میبینم، نه از موتور ماشین سر در میارم!!

راه افتادم تو دل جنگل، راست جاده خاکی رو کرفتم و مسیرم رو ادامه دادم. دیگه بارون حسابی تند شده بود.

با یه صدایی برگشتم، دیدم یه ماشین خیلی آرام وبی صدا بغل دستم وایساد.من هم بی معطلی پریدم توش.

اینقدر خیس شده بودم که به فکر اینکه توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم.

وقتی روی صندلی عقب جا گرفتم، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر دیدم هیشکی پشت فرمون و صندلی جلو نیست!!خیلی ترسیدم!

داشتم به خودم میومدم که ماشین یهو همونطور بی صدا راه افتاد.هنوز خودم رو جفت و جور نکرده بودم که تو یه نور رعدو برق دیدم یه پیچ جلومونه!تمام تنم یخ کرده بود.

نمیتونستم حتی جیغ بکشم، ماشین هم همینطور داشت میرفت طرف دره.تو لحظه‌های آخر خودم رو به خدا اینقدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلو چشمم.

تو لحظه‌های آخر، یه دست از بیرون پنجره، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم.

ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه میرفت، یه دست میومد و فرمون رو میپیچوند.

از دور یه نوری رو دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم.در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون.

اینقدر تند میدویدم که هوا کم آورده بودم.دویدم به سمت آبادی که نور ازش میومد رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم رو زمین

بعد از اینکه به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم، وقتی تموم شد، تا چند ثانیه همه ساکت بودند

یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو، یکیشون داد زد:

ممد نیگا! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشینو هل میدادیمسوار شده بود!!!؟

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۲/۰۴
محمد جواد

نظرات  (۵)

سلام ،

ای وااای ... !!

خیلی ترسناک بود ... :)))

شما هم با اون عکسی که گذاشتی ... :))

ممنون ؛ آخرش کُلی خندیدیم ... :)
۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۰۰:۳۵ خادم الشهداء (محسن)
داداش شدید ایستگاه گرفتی هاااااا......

خندیدم خدا اجرت بده مومن.....

التماس دعا....

یا حق
پاسخ:
برای اینکه شما بخندید این پست رو گذاشتم 
فدای لبخند محبین حسین(ع)
خیلی جالب بووووووووود اولش حسابی ترسیدم با این عکسی که گذاشته بودین......
 اخرشم خیلی خندیدم...........خخخخخخخخخخ
۰۵ ارديبهشت ۹۳ ، ۱۱:۱۴ علی..............ali
سلام
بسیار جالب ااست اگه اجازه هست و میشه کپی کنم
پاسخ:
سلام
اجازه ما هم دست شماست بفرمایید
خیلی ترسوندی مارو . از دلهره نفسم سنگین میومد اما آخرش جالب بود  ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">