بخون تا بدونی

خبر،داستان،سیاسی،طنز،خلاصه همه چیز

بخون تا بدونی

خبر،داستان،سیاسی،طنز،خلاصه همه چیز

قانون این وب فقط یه چیزه و بس و این قانون دراین بیت شعر زیبا از استاد شهریار خلاصه میشه

شهریارا گو دل از ما مهربانان مشکنید


ورنه قاضی در قضا نامهربانی میکند

پیام های کوتاه

مصاحبه با خدا

شنبه, ۳۰ فروردين ۱۳۹۳، ۱۰:۳۵ ب.ظ



مصاحبه با خدا


خدا از من پرسید: دوست داری با من مصاحبه کنی؟

پاسخ دادم: اگر شما وقت داشته باشید.

خدا لبخندی زد و پاسخ داد: زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟

من سؤال کردم: چه چیزی در آدم ها شما را بیشتر متعجب می‌کند؟

خدا جواب داد....

اینکه از دوران کودکی خود خسته می‌شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند.

اینکه سلامتی خود را به خاطر به دست آوردن پول از دست می‌دهند و سپس پول خود را خرج می‌کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند.

اینکه با نگرانی به آینده فکر می‌کنند و حال خود را فراموش می‌کنند به گونه‌ای که نه در حال و نه در آینده زندگی می‌کنند.

اینکه به گونه‌ای زندگی می‌کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه‌ای می میرند که گویی هرگز نه زیسته‌اند.

دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....

سپس من سؤال کردم: به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درس هایی در زندگی بیاموزند؟

خدا پاسخ داد: اینکه یاد بگیرند نمی‌توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می‌توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند.


اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند.


اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند.


اینکه رنجش خاطر عزیزان شان تنها چند لحظه زمان می‌برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخم ها التیام یابند.


یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین‌ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است.


اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی‌دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند.


اینکه یاد بگیرند دو نفر می‌توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند.


اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند.


باافتادگی خطاب به خدا گفتم:


از وقتی که به من دادید سپاسگذارم


و افزودم: چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟


خدا لبخندی زد و گفت: فقط اینکه بدانند من اینجا هستم، همیشه



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۳/۰۱/۳۰
محمد جواد

نظرات  (۳)

چو می‏بینم عصایی را به دست مادر پیرم
به روی پای خود از غم به زحمت بند می‏گیرم
به جان لرزش دستت که می‏ریزد محبت را
بیا تا ناتوانی تو را آغوش برگیرم
چو دست باد نقش چادرت را می‏زند بر هم
تنِ گل‏های چادر می‏خورَد بر روح دلگیرم،
تنفس می‏کنم عطر نسیم کودکی‏ها را
هنوزم می‏شود گردن بگیری گاه، تقصیرم؟
ز رود آبیِ رگ‏های دستت می‏روم دریا
و در امواج چین دست تو آرام می‏گیرم
حالا که نیستی

چه پست زیبایی.!ممنون از پستتون.!
گفتند ستاره را نمی توان چید ...

و آنان که باور کردند...

برای چیدن ستاره ...

حتی دستی دراز نکردند...

اما باور کن ...

که من به سوی زیباترین و دورترین ستاره...

دست دراز کردم...

و هر چند دستانم تهی ماند ...

اما چشمانم لبریز ستاره شد ..

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">